جدول جو
جدول جو

معنی دست ابزار - جستجوی لغت در جدول جو

دست ابزار(دَ اَ)
دست افزار. دست اوزار. ابزار دست و آلت و ادات واسباب. (ناظم الاطباء) : آهن از سنگ بدر آورد (هوشنگ) و از آن آلات ساخت و دست ابزار درودگری ودرخت فرمود بریدن... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 27)
لغت نامه دهخدا
دست ابزار
افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند ابزار دست آلت
تصویری از دست ابزار
تصویر دست ابزار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست افزار
تصویر دست افزار
افزاری که به دست بگیرند و با آن کار کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست افشار
تصویر دست افشار
آنچه با دست فشرده شود، میوه ای که با دست بفشارند و آبش را بگیرند، ویژگی آب میوه ای که با فشار دست گرفته شده باشد مثلاً آب لیموی دست افشار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ اَ)
افزار دست. دست ابزار. ابزار دست. آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن. (غیاث). ابزار و آلت وادات و اسباب. (ناظم الاطباء). افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند. هر افزار که با دست بکار برند. آلتی که بدان عملی را انجام کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آله. اداه. بزه. (دهار). صعده. (منتهی الارب). آلت. (مهذب الاسماء). ادات. (بحر الجواهر) : نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 369). نشکرده، دست افزار کفش دوز و موزه دوز بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
آلتهای حرف و دست افزارهای صناع او پدید آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی).
گرچه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار.
خاقانی.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا می کند که چندین دست افزار را در آن ببازی. (کتاب المعارف). متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف).
نیست بافنده کس به دست افزار
نه به ماکونورد و پاافشار.
شیخ آذری.
حاصل از دست گردد این پرگار
غیر دست است جمله دست افزار.
آذری.
گر نفس می خواست بهرش می تراشیدم اثر
در هنرمندیست آه و ناله دست افزار ما.
ظهوری (از آنندراج).
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هر دو که آن است تو را دست افزار.
(دیوان نظام قاری ص 11).
- دست افزار زفت، شارحان مثنوی این ترکیب را کنایه میدانند از توبه و اعمال نیکی که نتیجۀ توبه است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دست افزار زفت.
مولوی.
، به کنایه، شرم مرد. آلت مردی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آن خداوند چو بر پای کند دست افزار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیگ افزار. حوایج القدر. ابزارالطبیخ. آنچه برای پختن ضرورت دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیگ افزار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) :
ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون میشد از انگشت.
نظامی.
اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است.
صائب (از آنندراج).
ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار
خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار.
حکیم زلالی (از آنندراج).
به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).
ترنج سیم دست افشار خسرو
انار سینۀ شیرین وشان کو.
ظهوری (از آنندراج).
فشارم لای می کارم همین است
طلای دست افشارم همین است.
دانش (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محفلی که کار همه حاضرین به مستی کشیده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بازار مستان. آنجا که همه حاضران کار مستانه کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست افزار
تصویر دست افزار
افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند ابزار دست آلت
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که بوسیله دست افشارند میوه ای که با دست عصاره آنرا بگیرند: آب لیموی دست افشار، لایق افشاردن: زر دست افشار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست افزار
تصویر دست افزار
((دَ. اَ))
افزاری که در دست گیرند و با آن کار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست افشار
تصویر دست افشار
((~. اَ))
میوه ای که با دست بفشارند و آبش را بگیرند، زر خالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست افزار
تصویر دست افزار
آچار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیگ ابزار
تصویر دیگ ابزار
ابازیر
فرهنگ واژه فارسی سره